پیرانه سر ز دست بدادم عنان دل
من پیر و مبتلا به هوای جوان دل
هر روز چون نفس به لب آمد هزار بار
در آرزوی روی دل آرای جان دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشان دل
با آن که دل ندارم و در بند جان نی ام
ترسم ز آه سینه ی آتش فشان دل
رفته ست مرغ دل ز نشیمن گه قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیان دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسن تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آن دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونین را چه مرتبه در لامکان دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پی داستان دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکاب عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنان دل